شهید مدافع حرم خوزستانی داوود نریمیسا به روایت مادر
غمِ این هجر نشـاطِ دلِ غمگینِ من است
سمیه همتپور
سبدی از انارهای درشت و شیرین را با خود به خانه آورده بود. انارها را یکی یکی پاره کرد و بشقاب را به سمت من گرفت و گفت: «جمیله! صورتت خیلی نورانی شده! مطمئنم که امروز بچه به دنیا میآید.» خندیدم و گفتم: «چه قدر برای دیدن بچه عجله داری مرد! هنوز چند روزی مانده است.» با اصرار داریوش به خانه پدرم رفتیم؛ به محض رسیدنمان، زنگ خانه را زدند و یک ظرف گوشت نذری حضرت عباس علیهالسلام را گذاشتند توی دستهای مادرم. با شادی بینهایت و شوقی سرشار بساط آب گوشت را راهانداخت. چیزی از خوردن غذا نگذشته بود که دیدم گمان داریوش دارد به واقعیت میرسد.
بهـار خوزستان کم عمر است؛ زود میآید و زودی هم بار میبندد و جایش را میدهد به خرماپزان تابستان. آن روز هم هوا داغ و گزنده بود اما مگر ما چیزی جز طراوتِ دل انگیزِ بهـار حس میکردیم؟ بیستودوم اردیبهشت سال 62 بود. داریوش آن قدر ذوق داشت که مثل پروانه دور بچه میچرخید. همهپرستارها خندهشان گرفته بود.
بچه را باهم بُردیم خانه مادربزرگم؛ زنی مومن، عاقل و آراسته به کرامت که همه فامیل قبولش داشتند. بعد از نجوای اذان در گوش نوزاد؛ جویای نامش شد. من دوست داشتم اسمش را بگذارم «علی» اما پدرش پایش را کرد توی یک کفش و گفت: «نه! اسمش را میگذاریم داوود؛ یعنی صدای خوش» کمی توی ذوقم خورد. مادربزرگ نگاهش را از داوود برگرداند، به علامت تایید لبخندی ملیح نثارم کرد و با دلداری گفت: «حالا که پدرش میخواهد اسمش را بگذارد داوود، پس اسم آسمانیاش را علی بگذارید.» من هم مشتاقانه پذیرفتم، غبار غم از دلم برداشتم و با خوشحالی داوود را در آغوش گرفتم.
پسرم تازه از چلّه درآمده بود که پدرش عزم سفر کرد؛ آن هم کجا؟ جبهه! برای من که هنوز کم سن و سال بودم و دل نازک؛ دردِ این فراق به غایت جان کاه بود و سخت؛ اما... اندکاندک توفان دلتنگی فرونشست و دریای متلاطم تکدر امواجِ خود را فروکاست. صدای خوش داوود مرهمی شد بر زخمِ ملامت و حلاوت عشق را بار دیگر به کامم نشاند.
ظهر عاشورای آن سال حال غریبی بر من مستولی شده بود. آرامش با دلم غریبی میکرد و به شدت پریشان بودم. وقتی صدای «حسین، حسین» خیل عزاداران به گوشم رسید قلبم عنان گسیخته سر به جداره سینهام کوفت و رنگ به رنگ شدم. داوود را در آغوش گرفته بودم و چون تختهپارهای یله در امواجِ سوگواران به اینسو و آنسو میرفتم و اختیاری از خود نداشتم. کاروان عزاداران حسینی به جوش آمده بود؛ من هم زیر لب نام سیدالشهدا علیهالسلام را واگویه میکردم و اشک میریختم که یکباره احساس عجیبی به من دست داد؛ انگار انقلابی در من پدید آمده بود. حس میکردم چیزی به من الهام شده ناخودآگاه ایستادم. فاخلع نعلیک... کفشهایم را از پا درآوردم و پابرهنه دویدم به سوی گهوارهای که روی دوش جمعیت میرفت و محو میشد. در جریان سیالی از معنویت شناور بودم بدون آن که درکی از مکان و زمان داشته باشم. نفس نفس زنان خودم را به گهواره رساندم اما آن قدر شلوغ بود که هرچه تقلا میکردم دستم به گهواره نمیرسید. مرد قد بلندی که آنجا بود و احوالات مرا دید به طرفم آمد و گفت: «چه میخواهی خواهرم؟» گفتم: «میخواهم پسرم را در گهواره بگذارم» نگاهی به رنگ پریده و دستهای لرزانم انداخت و گفت: «پسرت را به من بده!» پولی به نیت نذر در قنداقهاش گذاشتم و او را به مرد سپردم. مرد، داوود را روی دست گرفت و به آرامی او را در گهواره گذاشت. وقتی داوودم را در گهواره حضرت علی اصغر علیهالسلام دیدم قلبم از جا کنده شد و دلم برای دلِ داغ دیده سیدالشهدا علیهالسلام پاره پاره شد. با همان دل شکسته از امام حسین علیهالسلام خواستم که داوود را از من بپذیرد و او را برای خودش بردارد. از او خواستم کاری کند که در راهِ خدمتگزاری به او و اهلبیت اطهار علیهمالسلام فدا شود. داوود با لبخندی معصومانه به آغوشم بازگشت و من به امید آینده روشنی که اجابت دعایم بود به خانه برگشتم.
آن زمان دستههای عاشورایی به اندازه الان مفصل نبود و تعدادشان به انگشتان دو دست هم نمیرسید، خاطرم هست یک روز داریوش برای یکی از این دستهها روضه بیبی زینب سلاماللهعلیها را خواند و آنقدر سوز کلامش زیاد بود که همه تحت تاثیر قرار گرفتند. وقتی روضه به اتمام رسید پیرغلام آن دسته سمت همسرم آمد و پیشانیاش را بوسید و گفت: «با نوای کلامت دلم را خیلی شکستی خدا تو را سربلند دنیا و آخرت کند» بعد هم پیشانی داوود را بوسید و یک شال سبز دور گردن داریوش انداخت. همسرم بیدرنگ داوود را که آن موقع حدودا دو ساله بود از آغوشم گرفت و آن شال سبز را دور گردنش انداخت و با تبختر نگاهی به میوه دلش انداخت و گفت:«انشاءالله در آینده مداح خوبی برای اهلبیت علیهمالسلام شوی عزیز دلم!»
***
پدرش رزمنده جنگ بود. یک روز که میخواست به جبهه برگردد به من گفت که لباس مناسبی تن داوود کنم چون میخواهد او را با خود ببرد. من هم مخالفتی نکردم چون میدانستم مرد هر کاری انجام میدهد فکر همهجایش را کرده! او را سوار ماشین نیروهای ارتش کرد و با خود به جبهه برد. داوود خیلی کوچک بود، هنوز حتی بلد نبود درست حرف بزند. وقتی دوستانش علت کار داریوش را پرسیدند او گفت: «پسرم باید از الان جنگ را ببیند و شهامت و شجاعت را یاد بگیرد. چه اشکالی دارد؟ این همه بچه که در آبادان و خرمشهر شهید شدند با بچه من چه فرقی میکند؟»
***
داوود روزبهروز قد میکشید؛ چابک و چالاک بود و خندههای بیامانش رنگ شور و شادی را بر زندگیمان میپاشید. کلمات بُریده بُریده را کنار هم میگذاشت و موسیقی دل انگیزی را برایمان مینواخت. با دیدن داوود و شیرین کاریهایش قند در دلمان آب میشد و اقامه نماز شکر برای داشتنش جزو لاینفک اعمال هر روزمان شده بود. سرمست از این شادی روزگار میگذراندیم تا این که بالاخره زندگی روی دیگرش را هم بهمان نشان داد و عموی داوود که بزرگ خاندان بود به رحمت خدا رفت. هفت طفلِ یتیم از خودش بهجا گذاشت؛ سهتا از زن دومش و چهار تا از زن اولش!
روحیه همسرم از این رو به آن رو شد! محزون و غمگین بود. با هیچ کس سخنی نمیگفت و در پیله تنهایی خودش بود.
یک روز بیمقدمه ساک وسایل داوود را آماده کرد و دست من و بچه را گرفت و بُرد خانه پدرم. با خودم گفتم شاید میخواهد چند روزی این جا بمانیم تا روحیهمان عوض شود اما رفتار داریوش خیلی عجیب و غریب بود؛ اشک شده بود و بیامان میبارید. مُدام میگفت: خیلی مراقب خودتان باشید. معنای حرفش را نفهمیدم تا این که دوزانو جلوی پای پدرم نشست، سرش را به زیرانداخت و گفت: «حاجبابا! خودتان خوب میدانید که برادر بزرگم در حق من پدری کرده و من به او مدیونم. نمیشود یتیمهایش را همینطور به امان خدا رها کنم. خدا شاهد است دختر شما و داوود پارههای تن من هستند و نمیخواهم اذیت شوند ولی من باید یتیمهای برادرم را بزرگ کنم و میدانم شما امانت دار خوبی هستید. من دخترتان را طلاق میدهم و وقتی داوود هفت ساله شد برمیگردم و حضانتش را به عهده میگیرم.»
حرفهای داریوش مثل ماری از سینهام بالا میخزید و راه نَفَسم را میگرفت. غم، لگام عقلم را گسسته بود و نمیدانستم باید چه کار کنم. داریوش رفت و من ماندم و یک کودک شیرخوار و آیندهای گنگ و مبهم... داوود را میبُردم در حیاط تا مشغول بازی شود و خودم گوشهای مینشستم و ریز ریز گریه میکردم. یک روز پدرم بساط چایش را به حیاط آورد و کنارم نشست و بدون مقدمه گفت: «ببین دخترجان! قدمت سر چشم ماست اما زن تا سایه مردش بالای سرش نباشد آب خوش از گلویش پایین نمیرود.» بعد هم چای داغش را سر کشید و رفت. بعد از آن سر در گریبان بُردم و با خودم گفتم: «ما این زندگی را با هم شروع کردیم تا آخر هم باید با هم ادامه بدهیم؛ من با چادر سفید به خانه بخت رفتم با چادر سفید هم بر میگردم.» بلند شدم و لباس مرتبی تن داوود کردم؛ وسایلم را جمع کردم و دست پدر و مادرم را بوسیدم و به خانه همسرم برگشتم.
وقتی از خانه بیرون زدم مادر یک بچه بودم و وقتی برگشتم چند فرزند قد و نیمقد دیگر را خدا در دامنم گذاشته بود. من راضی به رضای او ردای این مسئولیت خطیر را بر تن کردم و اینگونه بود که زندگی جدید و پُر فراز و نشیبمان شروع شد!
***
داوود دو ساله بود که خواهرش را باردار شدم. به خاطر کار زیاد، پذیرایی از مهمانهای زیادی که به خانه ما رفت و آمد داشتند و رسیدگی به بچهها خیلی لاغر و نحیف شده بودم. دکتر به من گفت که بچه ریز است و ممکن است با این وضعیت او را از دست بدهی اما به لطف خدا فرزند دوممان هم سلامت به دنیا آمد.
***
داوود خیلی مودب و در عین حال پرجنب و جوش بود. با این که سن و سالی نداشت اما احترام بزرگتر را خیلی خوب نگه میداشت. از دیدن رفتارهای پخته و عاقلانهاش دلم غنج میرفت. خوش لحن بود درست مثل اسمش. بازیاش این بود که نمایشی به راه بیندازد و نقش مداح هیئت را ایفا کند. دخترعموها و پسرعموهایش را دور خودش جمع میکرد و مرغ خیال را به جولان در میآورد. بقیه با قاشق و چنگال روی قابلمهها میکوبیدند و خودش شروع میکرد به مداحی بعد هم پسرعموها و دخترعموها را پشت سر خودش ردیف میکرد و سرهای قابلمه را برمیداشت و مثل سنج محکم به هم میکوبید و میگفت: «منبر شاه شهدا السلام» در واقع یک نوحه خیلی قدیمی را برای امام حسین علیهالسلام میخواند و بقیه بچهها با او همراهی میکردند. مدتی بعد خدا نعمت دیگری به ما بخشید و دخترم مُنا به دنیا آمد. با آمدن فرزند جدید دیگر جمعیتمان زیاد شده بود و هزینههای زندگی در اهواز با جیب ما جور درنمیآمد، مجبور شدیم به میانکوه کوچ کنیم. آن روزها داریوش تازه از عملیات کربلای5 برگشته بود و موج انفجار به شدت روی او تاثیر گذاشته بود تا جایی که چند روز بیهوش بود و ما فکر کردیم که به شهادت رسیده است اما خدا خواست که سایهاش بالای سرمان باشد. بعد از آن اتفاق داریوش از ارتش خارج شد و ادامه زندگیمان را در میان کوه گذراندیم. دخترانم مهدیه و مریم هم در همانجا به دنیا آمدند.
***
داوود از کلاس سوم مداحی را بهطور جدی شروع کرد؛ صدایش سوز غریبی داشت؛ نه این که منِ مادر این را بگویم؛ هر کس فقط یک بار نوای شورانگیز کلاماش را میشنید به این واقعیت معترف بود.
بین همسایههای مان نَقل پسری بود که صدای دلنشینی دارد و مداحی میکند؛ آن قدر از او تعریف میکردند که مشتاق بودم یک بار هم که شده او را ببینم. یک روز که خانمها میخواستند به مسجد حجت میان کوه بروند همراه شان شدم؛ دوست داشتم داوود را هم با خودم ببرم اما خانه نبود. وقتی به مسجد رسیدم سخنرانی تمام شده بود و نوبت به مداحی آن پسر رسید؛ یک دفعه دیدم داوود پشت میکروفن ایستاده و مداحی میکند! انگار دنیا را به من داده بودند. به همه میگفتم: «این مداحِ کوچک پسر من است!»
یک روز بعد از مدرسه با ذوق به خانه برگشت. چشمهایش از شادی برق میزد و از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. از مدرسه تا خانه دویده بود و نَفَسَش بالا نمیآمد؛ چون در مدرسه نماز جماعتش را مستمر خوانده بود به او لوح تقدیر داده بودند و در آن سن و سال برایش اتفاق بسیار بزرگی بود و باعث شد که در راهی که هست ثابت قدمتر شود. همه یادگاریهایش را نگه داشتهام هنوز تقدیرنامهاش را هم دارم؛ دلم به همین چیزها خوش است. وقتی دلم برایش تنگ میشود دست میکشم روی یادگاریهایش و همه آن لحظهها مثل یک فیلم برایم مرور میشود.
***
داوود قد میکشید و علاقه من به او روز به روز بیشتر میشد... سالها گذشت. برگهای دفتر زندگیاش یکی یکی ورق خورد و بالاخره نوبت به سربازی رسید. اولین بار بود که اینطور از هم جدا میشدیم؛ غصه دوریاش بر صورتم چنگ میانداخت و میخواستم به دیدنش بروم اما پدرش مانع شد و گفت: «رهایش کن! بگذار تنهایی را تجربه کند.» روی حرفش حرف نزدم اما هر روز دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشید و تا صدایش را نمیشنیدم آرام نمیشدم. وقتی از سربازی برگشت در شرکت خطوط لوله و مخابرات نفت مشغول به کار شد؛ الحمدلله کار خیلی خوبی داشت. آدم مسئولیتپذیری بود اما دغدغههایش همیشه فراتر از مسئولیتش بود. پشتیبان کارگران بود؛ رئیسها و کارکنان رسمی را جمع میکرد و میگفت اگر قرار است امکاناتی باشد، اردوی مشهدی برگزار شود یا خدماتی به کسی برسد، باید به این قشر زحمتکش تعلق بگیرد چون حقِ آنهاست.
نسبت به مسائل سیاسی کشور هم بیتفاوت نبود. وقتی فتنه 88 اتفاق افتاد داوود با دقت و نگرانی خاصی اخبار را دنبال میکرد و در 9 دی همان سال در تهران کفن پوشید و در دفاع از سیدالشهدا علیهالسلام و ولایت فقیه راه پیمایی کرد.
چند وقت بعد باهم به خواستگاری دخترخانمی رفتیم و در روز میلاد مُنجی عالم بشریت این پیوند مقدس انجام شد.
***
روزها گذشت و خدا مهربانی کرد و به داوودم فرزندی هدیه داد؛ دختر بود. نامش را فاطمه گذاشتند. داوود برخلاف پدرش که پسردوست بود همیشه از خدا داشتن یک دختر را طلب میکرد. به آرزویش رسیده بود و سر از پا نمیشناخت. به فاصله کوتاهی بعد از تولد فاطمه خداوند متعال بار دیگر رحمتش را بر ما نازل کرد و فرزند دوم داوود به دنیا آمد؛ همه میدانستیم ارادت داوود به حضرت سیدالشهدا علیهالسلام آن قدر زیاد است که به جز حسین نام دیگری را برای فرزندش انتخاب نخواهد کرد؛ همینطور هم شد! با آمدن فاطمه و حسین حلاوت زندگیمان دوچندان شده بود. داوود خیلی رئوف و مهربان بود و به خوبی هم بلد بود این محبت را ابراز کند. هر وقت به من سر میزد یا با گلدانِ گُل میآمد یا شیرینی؛ گاهی هم لباس یا پارچههای بسیار زیبایی به من هدیه میداد. هر وقت او را از این کار منع میکردیم میگفت: «آدم وقتی به دیدن مادر و پدرش میآید نباید دست خالی باشد.»
***
یک روز مشغول رسیدگی به کارهایم بودم که داوود زنگ خانه را زد و با یک جعبه شیرینی وارد شد؛ زود دستهایم را شستم و کار را رها کرده نکرده نشستم کنارش و گرم صحبت شدیم. حرفهایش با همیشه فرق داشت؛ انگار میخواست یک خبری به من بدهد. از تلفن همراهش فیلمی نشانم داد که جگرم آتش گرفت. فیلم راجع به صحبتهای رهبر عزیزم بود که میگفت شهر شیعهنشین نبلالزهرا بعد از چهار سال باید آزاد شود. وقتی دخترها را نشانم داد که چطور به اسارت گرفته میشدند و آنها را میفروختند، وقتی فهمیدم تمام جوانهای این دو شهر را کشتهاند، و وقتی دیدم بچه یتیمها علفها را در دیگ میجوشانند و به جای غذا آن را میخورند خیلی گریه کردم، احساس میکردم وقت آن رسیده که نذر سی و دو سال پیشم را ادا کنم...
***
داوود نگاهی به من انداخت انگار با چشمهایش التماس میکرد رضایت بدهم؛ با عشق نگاهش کردم. شبنم اشک زینت گونههای غمزدهام شده بود اما لبهایم تبسم داشت؛ سرم را پایینانداختم و گفتم: « انشاءالله هرچه خیر است... من تو را به خدا سپردم عزیزم...»
از آن روز دیگر داوود شروع کرد به آماده کردنِ ما. یک شب با عجله نزد ما آمد و مشغول صحبت با پدرش شد. من داشتم توی آشپزخانه چایی را آماده میکردم که اتفاقی از حرفهایشان فقط یک جمله را شنیدم؛ پدرش به او گفت: «من سخنرانی شهادتت را آماده کردهام.» دنیا بر سرم آوار شد؛ انگار در دلم رخت میشستند بیصدا اشک میریختم و ماتم بُرده بود. داوود بلند شد و به سمت من آمد خم شد تا پاهایم را ببوسد گفتم: «پسرم بلند شو! چه میکنی؟» دستم را بوسید. بغلم کرد و گفت: «مادر حلالم کن من هیچ کاری برایت نکردم.» به سختی از آغوشم جدا شد. انگار دلم از سینه کنده شده بود. وداع از او چون تبری کمرِ طاقتم را میشکاند. دلم چون آهو بچهای رمیده هراسان شده بود و آرام و قرار نداشتم. داوود سعی میکرد خودش را محکم نشان دهد در حالی که او هم در تلاطمی عجیب غوطهور شده بود.
***
ماشین را از حیاط بیرون برد. وقتی سرکوچه رسید پیاده شد و برایم تعظیم کرد. قلبم مثل لوکوموتیو زغال سنگی تالاپ و تلوپ میکرد... خوب نگاهش کردم؛ سرتا پایش را برانداز کردم... چند ثانیه بعد داوود با خندهای آرام و دلبرانه سوار ماشین شد و رفت.
به سوریه که رسید مرتب با من تماس میگرفت. هر بار که صدایش را میشنیدم عنان صبر از کف میدادم و زار زار میگریستم؛ تلاشهای داوود برای آرام کردنم آب درهاون کوبیدن بود. دستِ خودم نبود. خاطرم هست که آن روزها هوای سوریه به شدت سرد بود طوری که لباسهای خیس روی بند یخ میزدند؛ من خیلی نگراناش بودم و هر وقت تماس میگرفت میپرسیدم: «سرما نخوردی مامان؟ سینه پهلو نکردی؟ پتو به اندازه کافی هست؟ مراقب خودت باشیها...»
بعدها از دوستانش شنیدم که او همیشه میگفت: «مادرم خیلی بیتابیام را میکند.» درست میگفت! من بدونِ او مثل مرغ بال و پر شکسته بودم. دور و بَرَم پُر از آدم بود؛ هشت برادر، دو خواهر، سه دختر، همسرم داریوش... اما... اما هیچ کس برایم داوود نمیشد. داوود همه کسِ من بود؛ بهترین دوست من بود... پدرم بود برادرم بود پسرم بود در نبودِ پدرش پناه و تکیهگاهم بود...
***
میگفتند همیشه دنبال کانال بود! هر وقت جلسه نقشه عملیات را میگذاشتند، دنبال کانال میگشت. دوستانش از این همه اصرار برای پیدا کردن کانال در شگفت بودند و دلیلش را نمیدانستند؛ تا این که چند روز قبل از عملیات آزادسازی نُبُل و الزهرا رویایش را برای چند نفر از دوستانش تعریف کرد و گفت: «من فدایی و بلاگردان همه شما هستم. خواب دیدهام که در یک کانال شهید میشوم»
***
بار آخری که با ما تماس گرفت به پدرش گفت: «عملیات سختی در پیش داریم. شاید این آخرین باری باشد که صدای من را میشنوید» پدرش به او گفت: «محکم باش مرد! یک نظامی نباید سست اراده باشد؛ انشاءالله پیروز میشوی و برمیگردی» بعد از این حرفها به داوود گفت: «مادرت را که میشناسی؟ خیلی بیتابی میکند؛ بیا با او صحبت کن!» اما داوود اصرار میکرد که نه! گوشی را به مادرم نده! صدای او ایمانم را سست میکند... به زور از پدرش گوشی را گرفتم و گفت: «عزیز دلِ مامان! الهی قربانت شوم...» نگذاشت ادامه بدهم و گفت: «حلالم کن مادر» و بلافاصله خداحافظی گفت و تلفن را قطع کرد.
***
داریوش مدتی در کشتی کار میکرد و گاهی او را ناخدا صدا میزدند؛ یک شب خیلی بیقرار بودم و خواب به چشمم نمیآمد تا این که قبل از نماز صبح چند دقیقهای پلکهایم روی هم رفت و در عالم رویا دیدم که درِ خانه باز است. به دخترم مریم گفتم: «مادر! مگر نمیدانی ما تنها هستیم چرا در را باز گذاشتی؟» این را که گفتم متوجه شدم نوری وارد خانه شد! داوود بود... دستش را روی قلبم گذاشت، به من لبخندی زد و بعد رو به پدرش گفت: «ناخدا! بلند نمیشوی نماز بخوانی؟» از خواب پریدم! همه را صدا زدم و رویایم را بازگو کردم. گفتند به دلت بد راه نده انشاءالله خیر است. صدقه دادم و در حالی که روی پاهایم بند نبودم و چهارستون بدنم میلرزید نماز را اقامه کردم. فردای آن روز چند نفر از دوستانِ داوود به منزلمان آمدند و پدر داوود را در آغوش گرفتند و اشکهایشان سرازیر شد. با دست جلوی هق هق دهانم را گرفتم و به سمت یکی از آنها رفتم؛ با درماندگی و استیصال گوشه کُت اش را گرفتم و گفتم: «راستش را بگو! داوود شهید شده؟» بیچاره ترسید و مراعات حال و روزم را کرد و گفت: «نه... فقط کمی زخمی شده است» حرفش را باور نکردم... در برزخی از خوف و رجا بودم که عدهای از سپاه به منزلمان آمدند و گفتند: «پسر شما در آزادسازی شهر نبلالزهرا بسیار موثر بوده... خوش به سعادت شما که پسرتان تقدیم خداوند کردید» همه به هم ریختند؛ من اما هیچ نگفتم فقط از آن آقا پرسیدم: «داوودِ من با اصابت تیر به سرش شهید شده است؟» همه منقلب شدند و به پهنای صورت اشک میریختند. یکی از آنها به سختی پاسخ مثبت داد و من با شوریدگی گفتم: «من پسرم را نذر امام حسین علیهالسلام کرده بودم؛ مطمئن بودم اینطور شهید میشود. خوشحال هستم که پسرم عشق به ولایت و اشکهایی که در زیارت عاشورا برای سیدالشهدا علیهالسلام میخواند به شهادت رسید و دعایش مستجاب شد.»
***
داوود من در همان شیار که خوابش را دیده بود به شهادت رسید و با شهادتش باعث نجات بقیه دوستانش شد؛ داوودِ بلاگردانِ من اما تمام بدنش ترکش خورده بود. وقتی میخواستند او را تدفین کنند پدرش اجازه نداد او را ببینم و گفت: «میخواهم به همان حالتی که با تو وداع کرد در خاطرت بماند» اما من رفتم بالای سرش. یکی از دوستان صمیمیاش، طبق وصیتِ خودِ داوود داشت بالای لحدش روضه حضرت زهرا سلاماللهعلیها میخواند. وقتی رسیدم سرش را باز کرد، همان طور که انتظارش را داشتم مثل حضرت بابالحوائج علیهالسلام یک تیر به سر و یک تیر به دستش خورده بود، تمام سرش ترکیده بود اما وقتی سرش را باز کردند خدای من شاهد است، شاید باور نکنید، من همیشه میگویم: «به جان خودش قسم» چون برایم زنده است! به جان داوودم قسم! تا خواستم نگاهش کنم انگار یک دست آمد و جلوی چشمهایم را گرفت، دیگر صورتش را ندیدم، گفتم: «تو که حاضر نیستی سرت را ببوسم پس لااقل دستت را بده...» آن دستی که در بدنش مانده بود را گرفتم و غرق بوسه کردم و گفتم: «مامانی... پسر خوبم... تو افتخار زندگی من هستی... برای ما هم دعا کن» بعد از آن احساس کردم داوود وارد جسمم شد؛ حالِ کسی را داشتم که دو تا قلب داشت. بوی عطرِ خوشش به مشامم رسید و آرامتر شدم.
***
بعد از شهادت داوود خیلیها دلمان را شکاندند. عدهای زخم زبان میزدند و میگفتند معلوم نیست در قبال خون فرزندتان چه قدر پول گرفتید... یک روز در مسجد فاطمهالزهرا برای برنامهای دعوت شده بودم بحث به اینجا کشیده شد و من که شیشه نازک دلم با این حرفها بدجور ترک برداشته بود رو به جمعیت کردم و گفتم: «من به غیر از پول پیش خانهام که آن هم به خاطر کرایهنشینی است اندوختهای ندارم، اما همین را هم حاضرم ببخشم، به هر مادری که رضایت بدهد تنها یک انگشت پسرش را به من بدهد. آیا مادری هست راضی شود؟» همه ساکت ماندند و فقط صدای هقهق میآمد... از من میپرسند دلت برای داوود تنگ نمیشود؟ بله... دلم خیلی برایش تنگ میشود؛ برای همه آن مهربانیهایش، خندههای معصومانه و پاکش... برای این که گوشی تلفن را بردارد و بگوید کاری نداشتم فقط خواستم صدایت را بشنوم... میدانید؟ اغراق نیست اگر بگویم دلم هر روز و هر لحظه برایش تنگ میشود اما همه این دل تنگیها فدای سرِ بیبی زینب سلاماللهعلیها... خدا را شکر میکنم که پسرم این لیاقت را داشت که خدا عاشقش شود و شهادت را نصیبش کند.